علمی علمی

 
علمی
 
 
منوی اصلی
صفحه نخـــــست
چــــاپ صفــــحه
خـــانه كردن وب
ذخـــــیره صفحه
پـست الکترونیک
بایگـــانی مطالب
در باره ی ما
 

سلام به وبلاگ خود خوش آمدید دوستان نظر یادتون نره دوستان اگه تونستید ب اون سایتی ک گفتم هم سری بزنید
موضاعات
پیوند وبلاگ
هر چی تا دلت بخواد
سامانه ازدواج دائم سارا
گن لاغری اسلیم لیفت">
گن لاغری اسلیم لیفت">گن لاغری اسلیم لیفت
چراغ خواب شلمن">چراغ خواب شلمن
من و خاطره هام
دوستت دارم !!!! ای زندگیم
سوتین ایر برا">سوتین ایر برا
املاک
روزگار نو
بهترین دنیای مد
عشق
jalebtarinha
تصاویر عجیب
tarsnak
araz1.loxblog.com
$سيميا$
سبوی تشنه
جالب
تصاویر جالب و دیدنی
تصاویر ماشین
در مورد ادبیات
مطالب زیبا
طلوع یک عشق
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان علمی و آدرس shegeftish.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد. با تشکر فراوان






 

فال حافظ

جوک و اس ام اس

قالب های نازترین

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی


آرشیو ماهیانه
خرداد 1394
تير 1393
اسفند 1392
آذر 1392
آبان 1392
مرداد 1392
تير 1392
بهمن 1391
آذر 1391
آبان 1391
شهريور 1391
مرداد 1391
خرداد 1391
فروردين 1391
اسفند 1390
بهمن 1390
دی 1390
نویسندگان
نویسندگان
پیوند وبلاگ
کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون

:: تمام پیوندها ::
 
طراح قالب و کد های جاوا...

كاربران آنلاين: نفر
تعداد بازديدها:
RSS

طراح قالب و کد های جاوا...

Www.LoxBlog.Com

کد های وجاوا :

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 50
بازدید دیروز : 81
بازدید هفته : 131
بازدید ماه : 131
بازدید کل : 3108
تعداد مطالب : 73
تعداد نظرات : 8
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->


دو دوست و چهل شهر

قسمت اول

 

                    دو دوست و چهل شهر
شب بود سیاهی همه جا دامن گسترده بود سکوت شب را صدای باد طوفانی که انگار از چیزی خشمگین است در هم میشکست با صدای بهم خوردن در ؛ مرد چشمانش دار باز کرد انگار از چیزی میترسید چشمانش گرد شده بود ؛ نفسش در آن سینه ی پر از مو حبس شده بود نمی توانست حرکت کند مثل این که چیزی مانع از حرکت او می شد اما بعد از چند دقیقه مرد به خود جرئت داد که از جایش برخیزد و تن تنومند و کشیده ی خود را به حرکت در آورد هنوز صدای به هم خوردن در چوبی کهنه به گوش میرسید و سکوت خانه را در هم می شکست از زیر بالشش چیزی براق و بران در آورد آن را در دست گرفت آنقدر محکم می فشرد که خون به دستانش نمی رسید مرد با آن هیکل درشت و سیبیل های دارازی که داشت از صدای در میترسید جلو رفت چیزی نمی دید همه جا تاریک بود به آرامی شمعی را که در کنار پایش افتاده بود روشن کرد و به جلوی در رفت کسی نبود انگار باد عصبانی قصد اذیت کردن مرد را کرده بود مرد از خانه خارج شد ناگهان شمع خاموش شد سکوتی عجیبی صورت گرف دیگر باد رفته بود مرد هنوز سعی میکرد شعاع دیدش را وسیع تر کند اما چیزی دیده نمی شد تنها درختان جنگل بودند که دیده می شدند بوی مرگ می آمد بوی خونی که باید ریخته می شد بوی انتقام مرد همه ی این ها را احساس میکرد وارد خانه شد در سیاهی خانه فرو رفت دیگر تنها آن خانه ی متروکه بود که سر پناهی برای آن مرد بود کسی مرد را می پایید چهره ای که پشت تاریکی گم شده بود اما اندامی قوی و تنومند داشت سعی میکرد خود را قایم کند نفسش را به کندی می کشید درختی جلوی او بود که مانع دیده شدن او می شد درختی با تنه ای تنومند و بسیار بزرگ نمی شد فهمید که چرا آن مرد ترسناک و شوم آن مرد دیگری که هموز در خانه بود را تحت نظر دارد . اما داخل خانه مرد هنوز نخوابیده بود چشمانش قرمز شده بود تمام خاطراتش از جلوی چشمانش می گذشت خاطرات زن زیبایش زنی با زیبایی خاص چشمانی درشت و سیاه با اندامی کشیده که مرد را از خواب بیدار می کند ؛ بهرام ، بهرام بیدار شو نامه ای برایت آمده است بهرام همان مردی است که الان تنها در خانه ی متروکه خوابیده بهرام چشمانش را می گشاید از خوابی که انگار می خواست بهرام را رام خود کند برخاست با دیدن چهره ی زیبای زنش خواب از سرش پرید دیگر بهرام نبود که اسیر خواب شده بود این خواب که بهرام او را رام کرده بود نامه را از زنش گرفت و خواند ناگهان چهره اش پر از خشم شد و با نگرانی به همسرش نگاه کرد زنش که چهره ی نگران بهرام را دید از او پرسید چه شده است ؟ و بهرام در جواب به او گفت : تهمینه جان وسایلت را جمع کن و بچه را بردار و آماده ی رفتن شو تهمینه که از حرف های بهرام گیج شده بود خواست سوالی کند که صدای غرش بهرام او را به خود آورد و آماده ی رفتن شد بهرام شمشیرش را از غلاف بیرون آورد و نگاهی به براقی آن انداخت و خود را در آن دید که ناگهان صدای فریاد تهمینه همسرش او را به خود آورد و شروع به دویدن به طرف صدا کرد .      

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






آخرین مطالب ...
» فروش کلش اف کلنز
» کمی در مورد هواپیما اف 14
» دو دوست و چهل شهر
» سایت کار رو در آمد
» زندگی نامه ی هیتلز
» 15 شگفتی مغز انسان
» 15 شگفتی بدنسان
» یک تصویر زیبا
» کمی در مورد شهر شوش
» طب سوزنی
» کیف کن علم
» نگاه کن چه کارا میکنن با علمشون
» این است پیشرفت انسان
» آرش کمانگیر
» خارق العاده ترین انسان ها
» لکه های خورشیدی
» زلزله
» هفت شگفتی
» شگفتی های مغز انسان
» مطالبی در مورد شهر سوخته
» شهاب سنگ ها
» سفید چاله ها
» کرم چاله های فضایی
» سیاه چاله
» کوروش کبیر
» wooooovمطلب ارسالی ازshafa
» مسابقه
» دکتر غفاری دانشمند بزرگ کشور
» کمی در مورد تاریخ ایران
» زندان سلیمان
» تخت سلیمان
» منار جنبان
» زندگی نامه ی شاعر بزرگ شهریار
» تسلیت به مردم شریف آذر بایجان
» شهر افسانه ی تروا
» خورشید
» گالیور
» نیما یوشیج
» مصر باستان
» مثلث برمودا
» مانی
» سهراب سپهری
» جلال آل احمد
» تسلیت
» اهرام
» شگفتی های قرآن
» محمد ابن زکریای رازی
» الکساندر گراهامبل

Home | FeedBack

Copyright © 2008 LoxBlog.Com . All Rights Reserved. Translation Www.NazTarin.Com